پشمینه بافت

ساخت وبلاگ
پدر گفته بود تمام مسیر رفت تا فلان منطقه باید کوه‌ها سمت چپ‌تان باشند و دشت در سمت راست؛ از سر برگشت به عکس. نزدیک شدن به کوه‌ها را هم مطلقاً قدغن کرد و قول گرفت که به کوه‌ها نزدیک نمی‌شویم حتی اگر روستای وسوسه‌کننده‌ای دیدیم. چرا؟ زیرا پشت کوه‌ها افغانستان بود و کوه‌ها مرز حساب می‌شدند. مقصد کجا بود؟ روستایی به اسم "خشک"، خشکِ خشک. قرار بود از قبرستان این روستا عکاسی کنیم و برگردیم. چرا؟ چون مذهب مرد روستا اسماعیلیه بود و روایت‌های شفاهی گفته بودند که آیین عجیب ممنوعی در این روستا اجرا می‌شود. فکر کرده بودیم که می‌شود سروگوشی آب بدهیم! دو نادان بودیم. شغل مردم روستا: فروش قاچاق. چرا؟ زیرا آب برای کشاورزی و دامداری نداشتند و باد همیشگی می‌وزید. چرا اجازه زندگی داشتند؟ زیرا هر روستا و شهر مرزی یک پایگاه بالقوه نظامی مرزی است. مردم روستا بسیار فقیر بودند اما هر سال برای آقاخان که در لندن در رفاه زندگی می‌کند نذورات می‌فرستادند.زمستان بود، ماه بهمن. اندکی بعد از مرگ مادربزرگم. تنبک‌نواز هنوز سیاه‌پوش بود و ریش سیاه داشت. تا به روستا برسیم و عکاسی کنیم و برگردیم پدر هر چهل و پنج دقیقه یا هر نیمساعت یکبار زنگ زد و ما هم گزارش مکانی دادیم که نگران نشود. در مسیر رفت و برگشت از قبرستان چند روستای دیگر هم عکاسی کردیم و برگشتیم اما نزدیک غروب جایی که باید می‌پیچیدم را گم کردیم یا اشتباه پیچیدیم و گم شدیم. قاعده پدر هم به هم ریخته بود. قرار بود این بار دشت سمت چپ‌مان باشد اما دشت نبود و هر دو طرف کوه بود. از جایی به بعد موبایل‌هایمان از کار افتاد یعنی دیگر آنتن نداشتیم. جی‌پی‌اس هم کار نمی‌کرد که به این معنا بود که بیش از حد مجاز به مرز نزدیک شده‌ایم. آسمان پوشیده از لایه ضخیم ابر بود ک پشمینه بافت...ادامه مطلب
ما را در سایت پشمینه بافت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : epashminebaft7 بازدید : 19 تاريخ : پنجشنبه 9 فروردين 1403 ساعت: 22:04

بچه اینجاست و ما بخش زیادی از اسفند لطیف و دلپذیر اصفهان را در خیابان بودیم، چه باران بارید و چه نبارید. و با پدیده عجیبی مواجه شدیم: زنان متجاوز! زنانی که کاملاً تجاوز به حریم کسانی که حجاب ندارند و ایجاد مزاحمت برای آن‌ها را حق خودشان می‌دانند. این زن‌ها محجوب نیستند و به نظر نمی‌رسد اعتقاد مذهبی خاصی داشته باشند. حتی پوشش چندان موجه به لحاظ مذهبی ندارند بلکه در اصل مشتی اوباشند، مشتی هرزه (حتی شاید زنان خیابانی)، از طبقه پایین جامعه و حتی چه بسا از شهرهای کوچک اطراف اصفهان. و مزاحمت‌ها معمولاً کلامیست. البته مطمئن نیستم که اگر من همراه بچه نبودم هم مزاحمت‌ها در حد کلام باقی می‌ماند یا خیر. به عبارت دیگر احتمال تعدی و تجاوز جسمی از جانب آن زنان وجود داشت. در نتیجه مجبور شدیم به دو شکل متفاوت واکنش نشان بدهیم. آن سوی رودخانه -اگر من همراهش نباشم- چیزی به سر بکشد و این سوی رودخانه در امنیت به سر میبریم! + نوشته شده در  دوشنبه ۱۴۰۱/۱۲/۲۲ساعت 9:46&nbsp توسط آرزو مودی   |  پشمینه بافت...ادامه مطلب
ما را در سایت پشمینه بافت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : epashminebaft7 بازدید : 72 تاريخ : يکشنبه 6 فروردين 1402 ساعت: 17:18

سمیه همکلاسی دبیرستانم بود، یکسال، در یک دبیرستان دخترانه دولتی در مشهد. دو سال بعد به اصرار همکار پدر که دوست خانوادگی هم بود از آن مدرسه رفتم. همکار پدرم معتقد بود مدیر آن مدرسه دیوانگی از حد گذرانده و به زودی آنجا را به پادگان تبدیل می‌کند. همان هم شد. تصویری از سمیه در ذهنم دارم، پوست بسیار روشن حتی رنگ پریده‌ای داشت، چشم روشن و گاهی که پوشش سفت و سخت سرش اندکی عقب می‌رفت دیده بودم که موی روشن دارد، عینک هم می‌زد. نمره چشمش بالا بود. عینکش شیشه‌های ضخیم و سنگین داشت. یک خواهر کوچکتر از خودش داشت و بسیار خواهر بسیار بزرگتر از خودش. عاشق دلخسته فوتبال بود. تیم محبوبش؟ خاطرم نیست. بسیار محجبه بود. چادر می‌پوشید و مانتو شلواری بسیار بد دوخت رنگ و رو رفته و حتی کهنه. رنگ مانتو روشن بود، سبز-زرد بسیار روشن. دایی و برادرش و یک لشکر پسر جوان در خانواده‌اش شهید یا مفقود الاثر شده بودند و زنان و خواهران و مادرانی چشم انتظار و داغدار را پشت سر در اندوه و انتظاری که هرگز تمام نشده بود، رها کرده بودند. پدرش راننده بود در اداره‌ای و مرا به یاد آقای اکبری راننده دانشگاه علوم پزشکی می‌انداخت. راننده مینی‌بوس آبی رنگی که سال‌های دبستان ما را از خانه به مدرسه می‌برد و بعد برمی‌گرداند. آقای اکبری را با وضوح بیشتری در حافظه دارم، مهربان بود و مراقب بچه‌های مردم. دو برادرم را به یک نام می‌خواند "محمدِ امین". پدر سمیه را فقط یکی دوبار وقت گپ زدن با پدر دیده بودم و سایه محوی در ذهنم مانده اما یادم هست که حتی هم سن و سال بودند با آقای اکبری و احتمالاً در بسیار چیز دیگر بسیار شبیه به هم.یادم هست اول بهار بود، بهار مشهد سرد است. روز جمعه سردی بود. جایی، دری باز مانده بود و سرما به درون می‌خزید و ت پشمینه بافت...ادامه مطلب
ما را در سایت پشمینه بافت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : epashminebaft7 بازدید : 88 تاريخ : شنبه 20 اسفند 1401 ساعت: 14:48

زنِ علی، زنِ علی گدا، زنِ علی غُلُمسِی (علی پسر غلامحسین) و خیلی بعد که پدربزرگم خواست به جای مادربزرگم زمام امور را به دست بگیرد و نتوانست، علی گدا شد علی آقا. مادربزرگم حرص فراوان می‌خورد و ما به "علی آقا" گفتن پدربزرگ بسیار جنتلمن بی‌خبر از امور و قاعده و اصول دهقانی و زمینداری در جنوب خراسان می‌خندیدیم. کسی نمی‌داند پسوند گدا از کجا آمده است. علی‌گدا هرگز گدایی نکرده است. غلامحسین و پدر و پدر و پدرانش، نسل به نسل برزگر خانواده مادری‌ام بودند و همین نسبت به علی گدا هم می‌رسید و به پسرش و پسرش و پسرش؛ چون زمین‌ها را با برزگرش به ارث می‌برند. مادرم بعداً این قاعده را در مورد ملک و املاک خودش برید و دور انداخت. عذر علی گدا و زنش را خواست.علی گدایی که صدای بلندی دارد و زیاد حرف می‌زند و معروف است به زیرکار دررو بودن و هر جا که برای کار بخوانندش آنقدر حرف می‌زند که هم خودش کار نمی‌کند و هم دیگران را از کار کردن می‌اندازد. وقت کار کردن زبانش، دستانش کار نمی‌کنند. بودنش همیشه باعث ضرر است اما هر کار غیر کشاورزی هم که باشد او را هم می‌خوانند. چرا؟ "چون برزگر ماست!" پیشتر هر وقت علی را گم می‌کردند کافی بود گوش بسپارند. از هر جا که صدای مردی می‌آمد که بلندبلند و یک نفس حرف می‌زد (و قطعاً کار نمی‌کرد)، علی همانجا بود. وقت راه رفتن شلنگ تخته می‌اندازد. گالش لاستیکی می‌پوشد مثل پدرش و شلوار خشن خاکی رنگ از پارچه دستباف نامرغوب که مثل شلوار پدرش کوتاه‌تر از قاعده است و مچ پاهای استخوانی اما قوی‌اش دیده می‌شود. مادر علی گدا از کوه‌نشین‌هاست و با پدرش دخترخاله-پسرخاله بودند. پسرها یکی در میان شیرین عقلند و همه سفید پوست و روشن چشم و روشن مو، قد بلند و استخوان‌بندی درشت و آن‌ها که شیرین عق پشمینه بافت...ادامه مطلب
ما را در سایت پشمینه بافت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : epashminebaft7 بازدید : 87 تاريخ : شنبه 20 اسفند 1401 ساعت: 14:48

با هم فرشها را دقیقتر ببینیم.
چیزهای دیگری هم هستند که گاهی در موردشان غر می‌زنم.
تشریف آوردید و پستها را دیدید و برایتان مهم است، حتماً و حتماً و حتماً کامنتها را هم ببینید. بسیاری از پستها را کامنتها کامل کرده است.

پشمینه بافت...
ما را در سایت پشمینه بافت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : epashminebaft7 بازدید : 106 تاريخ : شنبه 6 اسفند 1401 ساعت: 23:37

پیرمرد ایستاده در صف نان معتقد بود بعد از باران دیشب در اصفهان هوا چنان می‌درخشد که می‌شود آن را "لیس زد"!

.

.

پ.ن: وجد کلامی یا وقتی از بیان کیفیت مطلوب قاصریم!

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۴۰۱/۱۱/۱۲ساعت 8:25&nbsp توسط آرزو مودی   | 

پشمینه بافت...
ما را در سایت پشمینه بافت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : epashminebaft7 بازدید : 85 تاريخ : دوشنبه 17 بهمن 1401 ساعت: 17:17

آیا در چنین هوایی و آسمانی و زمینی، نشستن پشت میز خیانت به طبیعت و کفران نعمت و حد اعلای بی ذوقی نیست؟

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۴۰۱/۱۱/۱۲ساعت 8:40&nbsp توسط آرزو مودی   | 

پشمینه بافت...
ما را در سایت پشمینه بافت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : epashminebaft7 بازدید : 89 تاريخ : دوشنبه 17 بهمن 1401 ساعت: 17:17

شما روز تولد خود را چگونه میگذرانید؟برنامه‌های شما را خواندم. کاش خصوصی نمی‌نوشتید. بعضی برای من پیشنهاد بودند. شاید برای سال‌های بعد با کمی تغییر انجامشان بدهم. معمولاً برنامه خاصی نداشتید. چرا این چیزها را خصوصی می‌نویسید؟ در مورد برنامه‌ریزی‌های ناکام بعد از تولد هم نوشته بودید که خیلی وقت است دانشمندان دلایل ناکام ماندنشان را پیدا کرده‌اند. کمی بگردید یادداشت‌های خوبی به فارسی هم در این مورد نوشته‌اند.به من چه کسانی تبریک گفتند؟ مرجان در آغاز روز، همراه اول در ساعت هفت و چند دقیقه صبح، بانک ملت در ساعت هشت و چند دقیقه صبح، مادرم در ساعت 10:47 دقیقه... صبح. قبلاً سمیه دوستم تاریخ تولدم را می‌دانست و مقید بود. امیرحسین را هم می‌دانم که می‌داند... آهان چرم مشهد... نمی‌دانم کدام خیر ندیده‌ای شماره من را وارد لیست مشتری‌های چرم مشهد کرده بود و باید یک روز مفصل در مورد تبریک گفتن‌هایشان بنویسم که آخر کار به دعوا و کتک‌کاری، پشت تلفن با اپراتورشان کشید تا دست از تبریک گفتن برداشتند و اسم و شماره‌ام را از لیست‌شان پاک کردند... تبریک گوگل هم همیشه بانمک است و هرگز عادی نمی‌شود. ‌مادربزرگم هم روز تولدم را به یاد داشت. احتمالاً من تنها نوه‌ای بودم که جزئیات تولدم را به خوبی به خاطر داشت و همیشه برایش مایه تعجب بود که آن موجود قنداق پیچ که کف دستش جا می‌شده، چطور رشدش اینقدر خوب بوده است؟من هیچ برنامه خاصی نداشتم. ارادت خیلی خاصی به روز تولدم ندارم که برایش برنامه خاصی بچینم. صبح فکر کردم خوش خوشان بروم تا شهر کتاب و به مناسبت این روز خیلی فرخنده کتاب بخرم. لیست "چه بخوانم"هایم خالی بود و مطمئن نبودم که شهر کتاب باز باشد و ساعت کاریشان هم روز جمعه تکه-پاره است. شهر کتاب (در اصل کتابف پشمینه بافت...ادامه مطلب
ما را در سایت پشمینه بافت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : epashminebaft7 بازدید : 89 تاريخ : دوشنبه 17 بهمن 1401 ساعت: 17:17

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بودکین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد...ممدرضا خان شجریان از صبح زود، حتی پیش از بیدار شدن... یک نفس این آهنگ را در ذهنم میخواند. دست بردار هم نیست. این بیت را هم چندبار چند بار چندین بار، بیشتر از اصل کار میخواند...***گشتم و آهنگ را پیدا کردم حتی یادم نیست آخرین بار کی بوده که آن را شنیده ام.اگر خواستید بشنوید: اسم آهنگ خاطر حزین است و در آلبوم سروچمان دنبالش بگردید؛ طبعاً خواننده محمدرضا شجریان است. + نوشته شده در  پنجشنبه ۱۴۰۱/۱۰/۰۸ساعت 10:25&nbsp توسط آرزو مودی   |  پشمینه بافت...ادامه مطلب
ما را در سایت پشمینه بافت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : epashminebaft7 بازدید : 50 تاريخ : يکشنبه 18 دی 1401 ساعت: 17:00

چنین گفت پس شاه را رهنمونکه یارند با او همه طیسفونهمه لشکر و زیردستان ما ز دهقان وز "در پرستان" ماگر او اندر ایران بماند درستز شاهی بباید ترا دست شست این بخش را هفته گذشته در شاهنامه در داستان پادشاهی قباد ساسانی خواندیم. قباد و پسرش و پسرش و حتی پدر قباد از مهم‌ترین شاهان ساسانی بودند و این قباد دوران حکومت پرحاشیه و اگر و مگری داشته و مزدک در زمان قباد آیین جدیدی آورد که برخی از ایران شناس‌ها معتقدند مزدک یک شخصیت واقعی نیست و همه این نواندیشی‌ها زیر سر خود قباد بود و انوشیروان مزدک را ساخت که آبروی خودش و پدرش را بخرد و از این پدر و پسر است که ساسانیان در سرازیری تاریخ می‌افتند و الخ... اما آنچه که برای من مهم است آن صفت "در پرستان" است. من بر طبق منابع دست دومی مثل سفرنامه‌ها (از جمله سفرنامه دیولافوا- همزمان با ناصرالدین شاه قاجار) می‌دانم و خوانده‌ام که ایرانیان درودرگاه را می‌پرستیده‌اند و بارزترین نمونه‌اش که شما هم حتماً می‌شناسیدش عالی قاپوی اصفهان است که به معنای درگاه عالیست و مورخین گفته‌اند شاه عباس با آن عظمت و قدرت سواره از آن درگاه نمی‌گذشت و همیشه ادای احترام می‌کرد و تفسیری هم که آورده‌اند درگاه و تقدسش را به حضرت علی مربوط کرده‌اند (چون آن درگاه را برای نجف ساخته بودند اما هرگز به مقصد نرسید و برگشت خورد) اما قصه و اصل ماجرا فراتر از این حرف‌هاست. متأسفانه در هیچ متن کهن دیگری هیچ اشاره‌ای به پرستیدن در یا در پرستی ایرانیان ندیدم و فردوسی هم در این بیت که به بخش‌های آخر کتاب مربوط می‌شود برای اولین بار به چنین صفتی اشاره می‌کند. هر چه دارم و دیده‌ام ادله و شاهد و نشانه و اشارتی است و نه اصل خود ماجرا که چرا ایرانیان در می‌پرستید و اصلاً چه وقت در می‌پ پشمینه بافت...ادامه مطلب
ما را در سایت پشمینه بافت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : epashminebaft7 بازدید : 91 تاريخ : يکشنبه 29 خرداد 1401 ساعت: 13:32