تولدم مبارک!

ساخت وبلاگ

شما روز تولد خود را چگونه میگذرانید؟

برنامه‌های شما را خواندم. کاش خصوصی نمی‌نوشتید. بعضی برای من پیشنهاد بودند. شاید برای سال‌های بعد با کمی تغییر انجامشان بدهم. معمولاً برنامه خاصی نداشتید. چرا این چیزها را خصوصی می‌نویسید؟ در مورد برنامه‌ریزی‌های ناکام بعد از تولد هم نوشته بودید که خیلی وقت است دانشمندان دلایل ناکام ماندنشان را پیدا کرده‌اند. کمی بگردید یادداشت‌های خوبی به فارسی هم در این مورد نوشته‌اند.

به من چه کسانی تبریک گفتند؟ مرجان در آغاز روز، همراه اول در ساعت هفت و چند دقیقه صبح، بانک ملت در ساعت هشت و چند دقیقه صبح، مادرم در ساعت 10:47 دقیقه... صبح. قبلاً سمیه دوستم تاریخ تولدم را می‌دانست و مقید بود. امیرحسین را هم می‌دانم که می‌داند... آهان چرم مشهد... نمی‌دانم کدام خیر ندیده‌ای شماره من را وارد لیست مشتری‌های چرم مشهد کرده بود و باید یک روز مفصل در مورد تبریک گفتن‌هایشان بنویسم که آخر کار به دعوا و کتک‌کاری، پشت تلفن با اپراتورشان کشید تا دست از تبریک گفتن برداشتند و اسم و شماره‌ام را از لیست‌شان پاک کردند... تبریک گوگل هم همیشه بانمک است و هرگز عادی نمی‌شود. ‌مادربزرگم هم روز تولدم را به یاد داشت. احتمالاً من تنها نوه‌ای بودم که جزئیات تولدم را به خوبی به خاطر داشت و همیشه برایش مایه تعجب بود که آن موجود قنداق پیچ که کف دستش جا می‌شده، چطور رشدش اینقدر خوب بوده است؟

من هیچ برنامه خاصی نداشتم. ارادت خیلی خاصی به روز تولدم ندارم که برایش برنامه خاصی بچینم. صبح فکر کردم خوش خوشان بروم تا شهر کتاب و به مناسبت این روز خیلی فرخنده کتاب بخرم. لیست "چه بخوانم"هایم خالی بود و مطمئن نبودم که شهر کتاب باز باشد و ساعت کاریشان هم روز جمعه تکه-پاره است. شهر کتاب (در اصل کتابفروشی) تنها جایی است که خوش دارم زمان را هدر بدهم. منصرف شدم. یک واگیره را شانزده بار روی مقوا تکرار کردم و روز تمام شد!!! اگر دور هم باشیم کیک می‌خوریم و همین... گاهی کادو می‌گیریم... مثنوی شمس و بابالنگ دراز جین وبستر، یک دوربین عکاسی و یک جفت کفش مارک خیلی گرانقیمت را از لیست کادوهایم بیشتر از همه دوست دارم. کفش برای پایم بزرگ بود. خیلی خوشگل بود و با وجود کفی‌های متعدد قد کفش چاره نشد و همیشه بعد از پوشیدنشان مچ پاهایم درد می‌گرفت و همیشه هم پای نفر جلویی را لگد می‌کردم. کفش و دوربین مرحوم شدند اما آن دوتای دیگر را هر جای ایران که رفتم دنبال خودم کشیدم، مخصوصاً آن مثنوی هفتاد من کاغذ را و فقط خدا می‌داند که چرا تا امروز ورق ورق نشده است.

+ نوشته شده در  جمعه ۱۴۰۱/۱۱/۱۴ساعت 8:27&nbsp توسط آرزو مودی   | 

پشمینه بافت...
ما را در سایت پشمینه بافت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : epashminebaft7 بازدید : 89 تاريخ : دوشنبه 17 بهمن 1401 ساعت: 17:17