پدر گفته بود تمام مسیر رفت تا فلان منطقه باید کوهها سمت چپتان باشند و دشت در سمت راست؛ از سر برگشت به عکس. نزدیک شدن به کوهها را هم مطلقاً قدغن کرد و قول گرفت که به کوهها نزدیک نمیشویم حتی اگر روستای وسوسهکنندهای دیدیم. چرا؟ زیرا پشت کوهها افغانستان بود و کوهها مرز حساب میشدند. مقصد کجا بود؟ روستایی به اسم "خشک"، خشکِ خشک. قرار بود از قبرستان این روستا عکاسی کنیم و برگردیم. چرا؟ چون مذهب مرد روستا اسماعیلیه بود و روایتهای شفاهی گفته بودند که آیین عجیب ممنوعی در این روستا اجرا میشود. فکر کرده بودیم که میشود سروگوشی آب بدهیم! دو نادان بودیم. شغل مردم روستا: فروش قاچاق. چرا؟ زیرا آب برای کشاورزی و دامداری نداشتند و باد همیشگی میوزید. چرا اجازه زندگی داشتند؟ زیرا هر روستا و شهر مرزی یک پایگاه بالقوه نظامی مرزی است. مردم روستا بسیار فقیر بودند اما هر سال برای آقاخان که در لندن در رفاه زندگی میکند نذورات میفرستادند.
زمستان بود، ماه بهمن. اندکی بعد از مرگ مادربزرگم. تنبکنواز هنوز سیاهپوش بود و ریش سیاه داشت.
تا به روستا برسیم و عکاسی کنیم و برگردیم پدر هر چهل و پنج دقیقه یا هر نیمساعت یکبار زنگ زد و ما هم گزارش مکانی دادیم که نگران نشود. در مسیر رفت و برگشت از قبرستان چند روستای دیگر هم عکاسی کردیم و برگشتیم اما نزدیک غروب جایی که باید میپیچیدم را گم کردیم یا اشتباه پیچیدیم و گم شدیم. قاعده پدر هم به هم ریخته بود. قرار بود این بار دشت سمت چپمان باشد اما دشت نبود و هر دو طرف کوه بود. از جایی به بعد موبایلهایمان از کار افتاد یعنی دیگر آنتن نداشتیم. جیپیاس هم کار نمیکرد که به این معنا بود که بیش از حد مجاز به مرز نزدیک شدهایم. آسمان پوشیده از لایه ضخیم ابر بود که استفاده از نور و جهت تابش خورشید هم برای مسیریابی یا دستکم تشخیص جهت جغرافیایی ناممکن بود.
چه مدت دور خودمان چرخیدیم؟ خدا میداند. زمستان سردی بود. باد شدیدی میوزید و هیچ جنبدهای جز ما نبود؛ نه ماشینی، نه آدمی، نه درختی و نه زمین کشاورزی که کسی بیل بزند یا چیزی بکارد یا خاک را جابهجا کند. همه چیز یخ زده بود. مدتها دور خودمان چرخیدیم اما دست آخر سیاهی کارخانه سیمان قائن از دور پیدا شد و نجات پیدا کردیم. آنتن موبایل وصل شد و خبر از دهها تماس از دست رفته داد؛ شما بگویید صدها. دو ساعت بعد هم رسیدیم خانه. پدر هیچ نگفت. مادر گفت پدر اول خانه را پاک جارو برقی کشیده است. بعد همه ظرفها را شسته و آشپزخانه را برق انداخته است. بعد پارکینگ را سابیده است، بعد حیاط خلوت را، بعد پلههای رو به کوچه را و بعد باغچههای جلوی خانه را مرتب کرده است و اگر همچنان نمیرسیدم کمکم نوبت به مجسمه آقای مدرس سر میدان نزدیک خانه میرسید و آن را هم برق انداخته بود.
پدر هرگز دیگر برای عکاسی از قبرستان روستاهای مرزی خراسان سوئیچ نداد و در نوبتهای بعدی، با کمر درد و پادرد ساعتهای طولانی خودش رانندگی کرد. فقط به مادرم گفته بود اگر این دو بازیگوش را جایی لب مرز با تیر بزنند کجا دنبال جنازههایشان بگردم؟
برچسب : نویسنده : epashminebaft7 بازدید : 17