دانشجوی لیسانس که بودم یک درسی بود که سر کلاسش نمیرفتم. یادم نیست چرا؟ من آدم توجیه آوردن و گردن کج کردن و التماس کردن برای چیزهای بیارزش نیستم در نتیجه سر کلاسهای ناخوشآیند هم میرفتم و کار خودم را میکردم و عموماً تاریخ تمدن ویل دورانت میخواندم اما یادم نیست چرا آن کلاس را نمیرفتم. استادش را خاطرم هست که خانم محترمی بود و به جای غیبتهای فراوان ترجمه بخشی از یک کتاب را پذیرفت یا محول کرد. کتاب در مورد معماری بود. آن درس هم فکر کنم ربطی به تاریخ یا تاریخ هنر داشت. کتاب در مورد معماری بود و با هفت پیکر نظامی شروع میشد یا به عبارتی نویسنده نظم و ساختار کتاب را بر اساس هفت پیکر نظامی چیده بود و چه خوش بود این کار. هفت شاهزاده خانم که هر کدام قصری از جنسی و به رنگی متفاوت از دیگری داشتند. این هفت کاخ و رنگشان را نشانه کرده بود و بعد از روایت خلاصهای از قصه هر شاهزاده خانم و قصرش بخشی از معماری خاورمیانه را معرفی میکرد. کل چیزی که از کتاب به خاطرم مانده همینهاست. نه اسم کتاب خاطرم هست و نه اسم نویسنده و نمیدانم چرا به عقلم نرسید که کتاب را اسکن کنم و دست کم نسخه اسکن کتاب را نگه دارم یا اصلاً وقت بگذارم و کل کتاب را ترجمه کنم که البته سال آخر دستم بند ترجمه کتاب دیگری بود.
آن کتاب را که ترجمه کردم با خودم قرار گذاشتم که نظامی را کامل بخوانم نه فقط هفت پیکر که بقیه را هم بخوانم و هر بار قصد کردم و نشد. حتی شروع به خواندن هم نکردم. بقیه را خواندم و نظامی به دلیل نامعلومی باقی ماند. مولانا و عطار را دوبار خواندم و نظامی نخوانده باقی ماند.
و... دیروز عصر خیلی اتفاقی و خیلی ناگهانی به یک جلسه نظامیخوانی دعوت شدم... کاملاً از سر اتفاق و به تبع چیز دیگری که نه به نظامی ربط داشت و نه به نظامی خوانی...
خوشآیندترین اتفاق این روزها بود.
پشمینه بافت...برچسب : نویسنده : epashminebaft7 بازدید : 118